امروز فهمیدم تنهایی یعنی ...

همه ی روز با خودت بگویی

فراموش کرده ام

بگویی

دیگر نیست... دیگر دوستش ندارم

اما..

شب که می شود

زانوهایت را در آغوش بگیری

دیوار بشود تکیه گاه سر پر ز خیالت..

و در دل بگویی

راستی...

چقدر دلم برایش تنگ بود ، تمام روز....

عاشق هم شدی

مثل زلیخا سمج باش

آنقدر رسوابازی در بیاور تا

خدا خودش پا در میانی کند.....

کاش می شد

زندگی را هم عوض کرد

مثل چایی وقتی که سرد می شود....

چه بگویم ؟

خودم هم خسته شدم ...

شاید همه حرفهای من

در این واژه خلاصه شود

بیا...

منتظر آمدن همه نباش

یک نفر

هیچ وقت نمی آید..

خداوند

دخترها را آفرید

تا گل ها

بی نام نمانند...!

پشت این عکس

نمی تواند دیوار باشد

من

پشت این عکس

با تو

قدم زده ام......!!!

دارم فدایت می شوم

دکترها نمی گذارند.....

فصل عوض می شود

جای آلو را

خرمالو می گیرد

جای دلتنگی را

دلتنگی.....

مرا دوباره به آن روزهای خوب ببر

سپس رها کن و برگرد...

من نمی آیم