زمان جاری : جمعه 08 تیر 1403 - 11:55 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



محمدرضا گلزار,سایت گلزاریا
sanabanoo آفلاین


مدیر تالار
ارسال‌ها : 509
عضویت: 7 /8 /1393
تشکرها : 105
تشکر شده : 594
پاسخ : 5 RE فصل سوم- کتاب دختر غم زده - به قلم بانو الهه فاخته
به آسمان پنجم می رسد .
پیرمردی با موهای سپید, و چشمانی عمیق با لبخندی مهربان منتظر اوست .
..... )در این شش آسمان تمامی لبخندها زیبا هستند .
تمامی لبخند ها بوی خدا را می دهند.( ....

روی صندلی فرتوتی نشسته است که بوی تازگی می دهد
اما سپید است . چون برف سرد . به اطراف نگاه می کند
همه جا سپید است و او سردش شده است

پیرمرد با صدای بلند می خندد , دانه های برف از روی
زمین جدا می شوند و روی تن دخترک را می گیرند .
دخترک از سرما سرخ می شود . اما وقتی برفها تن او را
می پوشانند سرما را احساس نمیکند .
از بازتاب آفتاب روی برفها , حس مطلوبی می گیرد .
به پیرمرد نگاه می کند .
می گوید: اینجا کجاست ؟ اسم این سرزمین چیست ؟
آیا من باید رسالت خود را در این سرزمین به انجام برسانم؟
...... ) با خود فکر می کند تحمل این سرما برای رسیدن
به آسمان هفتم می ارزد . (.....
اما پیر مرد افکار او را با کلمه ای متراکم می کند ...
..... زمستان ...
در زمستان سرد, نغمه گرماییست
که اگر عاشق باشی,می فهمی
تن عاشق گرم است,وقتی
هر لحظه از حس تو می جوشد.... شعرواره های سپید من
.....الهه فاخته...


دخترک می گوید زمستان ؟ زمستان دیگر چیست ؟
......) در کولاک تنهایی زمان
باران خیس اشک, چشمان خسته مرا دارد نگاه
آیا سوزش استخوانها را چشیده اید ای بیت های سپید؟
سردی زمستان عجول و, هم سردی تنهایی خموش
در این ورطه سرد و غریب ... یاد تو است پشتوانه گرم تنم!
در اوج این سرمای دل فریب (
... شاعر الهه فاخته ........ 1385
پیرمرد می گوید زمستان تحمل بر سختی است .
تو برای انجام رسالتت بارها زمستان را تجربه خواهی کرد
اما به یاد داشته باش همیشه راهی هست . همانطور که
سرمای تن تو را همین دانه های برف چون پوششی به
گرما تبدیل کردند , می توانند بر تمام زندگیت ببارند و

تو اگر راهی نیابی از سرمایش خواهی مرد و رسالتت را به
پایان نخواهی رساند حتی شروع هم نخواهی کرد .
دخترک گفت :
من چگونه باید در برابر این سرمای عجیب دوام بیاورم ؟
) ... فریاد زدم : نقطه آخر اینجاست ؟
دل اندوهم گفت : نه
و چنان روشن گفت
که تمنای سکوت, جان غمگینم را گرفت
آرام شدم درس خود را خواندم
... صبر ! ....
شاعر الهه فاخته 1385 (
پیرمرد با نگاه مهربانش خردمندانه خندید و گفت : انسان
موجودیست که در هر شرایطی راهی خواهد یافت!
یرمرد نزدیک دختر شد . دستان او را گرفت و یک بلور
برف به او داد . بلوری زیبا و درخشنده , آنقدر شفاف که
دخترک چهره خود را در آن دید . چهره ای که با آن بیگانه
بود . چهره ای که شباهتی به چهره واقعی او نداشت .
پیرمرد در گوش دختر زمزمه کرد . این هدیه من از زمستان
است به تو . تا هر وقت بلور برف را دیدی یاد حرفهای من
بیافتی و بدانی که همیشه یک راهی هست !

به من بگو, حال که این سرما را دیده ای باز هم می خواهی
رسالتت را شروع کنی و به سرانجام برسانی ؟
دخترک با صدای بلند و محکم گفت : بله
پیرمرد گفت : حالا به آسمان چهارم برو و حرفهای مرا از
یاد نبر .



شنبه 21 اسفند 1395 - 00:04
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
پرش به انجمن :

سایت گلزاریا برای محمدرضا گلزار تنها سایت گلزاریای واقعی ست محمدرضا گلزار ,سایت رسمی گلزاریا برای محمدرضا گلزار منعکس کننده اخبار کامل فیلم ها و سریال محمدرضا گلزار که عکس ها و پشت صحنه ها بصورت دانلود و اخبار اکران فیلم های رضا گلزار را اطلاع رسانی می کند