دلنوشته های محمدرضا گلزار
عصر،عصر عربده کشی واژه ها است.
با عمل چه کار؟!عجب شغلی است دلالی واژه ها نیازی هم به استعداد ندارد یک جین واژه پر از رنگ و لعاب کارت را راه می اندازد هیچ واژه ای انحصـاری نیست سندی به نام نمی خورد تو مالک تمام واژه هایی بیچاره دل آدمی!
انگار کسی حافظه ی تاریخی ندارد جان هایی هم که از این موهبت هدیه ای بردند،دور جرات استفاده اش را خط کشیدند می گویند پیشکسوت،تکرار نشدنی است و یادشان می رود بی تکرار ها کجا هستند و با کدامین تخت بیمارستان انس گرفته اند میدانند خانه شان اجاره ای است پس چیزی نمی پرسند کوله پشتی شهرت سنگین است با گذشت عقربه ها سنگینی شهرت با وجود هنرمنـد وصله می خورد ناخواسته می آیند و کوله پشتی را می برند فقط بدین خاطر که جنس پیری را به رخ می کشد چه بی رحم است پرده ی نقره ای هنرمند می ماند و جای خالی کوله پشتی که پر از سنگینی است امان از این سنگینی، بوی فراموشی می دهد هنرمند مدت ها است در کلوز آپ تنهایی اش باقی مانده و ما بردگان واژه ها از دست های سردشان بی خبر به فکر کوله پشتی خود هستیم بی آنکه بدانیم سوپراستار ها هم پیشکسوت می شوند برده ی واژه ها نباشیم جنایت ها می کند این تنهایی با عمل یادشان کنیم.