خاطرات یک گلزاری
اگر شما هم خاطره ای از ایشان دارید به من ایمیل کنید یا در کامنت بنویسید تا به اسم خودتان چاپ شود .
این خاطره مربوط به سال 88 است . اسم ایشان رو نتونستم پیدا کنم
پنجشنبه:این پستو به عشق هوادارای گلزار عزیز گذاشتم.
راستش یه روز که با دو تا از دوستای دانشگام رفته بودیم ولیعصر بعد کلاس که اومدیم طرف سینما آفریقا اونجا با منا و نازنین بودیم که یه دفعه منا گفت(اینم بگم سینما توفیق اجباری رو نشون میداد . محمد رضا جون هم مهمان بود) واااای محمد رضا تو ماشین بود ،پیچید اون کوچه با یه ماشین !!! گفتیم چرت و پرت نگو بابا ....محمد اگه تو ماشین بود همه دنبالش میرفتن تو کوچه.گفت به خدا گلزار بود....من اونو از چند متری هم میشناسم(عاشق گلزار بودن منا و نازی) گفتم کدوم کوچه؟ گفت کوچه سمت چپ سینما!!! سه نفری یواش رفتیم تو کوچه.....ماشین رفت تو یه حیاط که مثل پارکینگ بود و چندتا ماشین توش پارک بودن....درش باز بود.ماشین باز شد و محمد رضا اومد بیرون!!!! دوستام که لال شده بودن....گوشیشون هم همراهشون بود.هول کرده بودن.اومد بیرون از ماشینو یه دستی به موهاش کشیدو همراه دو سه تا از دوستاش اومد طرف در.از دور ما رو دید.اومر که بیرون منا و نازی گفتن سلام آقای گلزار....گفت سلام!..چوری منو اینجا پیدا کردین!...منا خندید.گفت میشه باهاتون یه عکس بندازیم...گفت تکی آره چرا نه!....منا و نازی عکس انداختن ولی من گوشیم باتری نداشت.با هزار استرس عکس انداختن.کوچه خلوت خلوت بود.بعدش من که نخواستم دست خالی بمونم دوییدم طرف گلزار و بلند بلند گفتم.....محمد رضا محمدرضاااااااااا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! برگشت با تعجب و خنده وایساد و گفت جانم...چی شده؟ گفتم ببخشید میشه یه امضا بدید ؟ گفت چشم ، مداد....دادم بهشو گفت اسمتون؟(همینطور که روی پاش مینوشت و امضا می کرد ) گفتم....(حالا بچه ها اسممو بی خیال بشید)....اسممو که گفتم گفت فامیلی نه اسمتون....گفتم خب اسممه دیگه.....گفت چه جالب....گفتم خنده داره که میخندین....گفت نه خیلی هم قشنگه آخه تازه شنیدم...اسممو چند بار هم پیش خودش آروم گفتو لبخند میزد...اومدم که مدادمو بگیرم رو دستش خش انداختم...گفتم وای ببخشید گفت عیب نداره اینم یادگاریه شما به ما..... منا و نازی گفتن به ما هم امضا میدید گفت نه دیگه شما عکستونو انداختید(با شوخی)....گفتم خیلی ممنون رضا جان...سرشو تکون داد...گفت میرم توفیق اجباری شما هم دیدید؟گفتیم آره.....بازم سرشو تکون داد و بای کردیم چون دیگه رسیده بود سر کوچه....رسید که سر کوچه همه ریختن سرش و رفت جلوی کیوسک روزنامه فروشیه جلو سینما آفریقا و یه نگاهی به مجله ها انداخت و رفت توی سینما.دیگه نمیشد از جمعیت نزدیکش شد که!!!
حالا اومدیم به هر کی میگیم باورش نمیشه...امضاشو که نشون دادم باورشون شد....اگه دوست دارید بگید که براتون بذارم.