عکسی جالب از محمدرضا گلزار و جناب دکتر حلت ...
مشخصات فردی
: احمد حلت
: مجله موفقیت
: خدمات اجتماعی
: ۱۳۴۱/۱۱/۱
: تهران
: فوق لیسانس
: 10 سالگی
معلم شدن
نیمساعتی بود که پیرمرد به مرد جوان كه روي نيمكت روبرو نشسته بود، نگاه میکرد. عاقبت برخاست و کنارش نشست و گفت: «حالت چطوره جَوون؟». غمي كه بر چهره استخواني جوان و چشمهاي درشت و عسلياش نقش بسته بود، به چشمان مهربان پيرمرد سرايت كرد. جوان آهی کشید: ای...
- روزگار بِهت سخت گرفته؟
جوان سرش را به علامت تایید به آرامی تکان داد. پیرمرد دستش را روی دست او گذاشت و گفت:
پسرم، هر موقع اوضاع زندگیت بهم میریزه و میخوای درست بشه صد مرتبه بگو «ایاک نعبد و ایاک نستعین» .
نگاه مرد جوان به صورت نحیف پیرمرد خیره ماند، گویی منتظر ادامه حرفهایش بود.
- به معنی فارسیاش هم فکر کن و مهمتر از همه بهش عمل کن، اونوقت میبینی همهچیز همونطور شده كه میخوای.
سپس از كنار جوان بلند شد و رفت...
مرد جوان به خانه اش رفت، روی تخت دراز کشید و درحالیکه به حرفهای پیرمرد فکر میکرد، به خواب رفت. صدای اذان فضای زیرزمینی که در آن زندگی میکرد را فرا گرفته بود. بیدار شد و با نان و پنیر و چای افطار کرد. پس از بحران روحياش ده ماه گذشته را روزه گرفته بود و اين ماه، ماه يازدهم بود. خودش را در آیینه نگاه کرد، بعد از بیست و هفت کیلو کاهش وزن حالا حس میکرد هر گوشتی كه از حرام در بدنش روییده بود آب شده است. وضو گرفت و پیاده بهطرف مهدیه تهران حرکت کرد؛ درحالیکه زیر لب زمزمه میکرد: «ایاک نعبد و ایاک نستعین».
* * *
در يكي از روزهاي سرد زمستاني در هفدهم بهمن سال 1341 در خانهای قدیمی در میدان ثریا (نامجوي فعلي) در تهران پای به عرصه وجود نهادم. اسمم را احمد گذاشتند. ما هشت فرزندیم که من هفتمین فرزند خانواده بودم. پدرم شغل آزاد داشت و برای معاش خانواده سخت تلاش میکرد ولی با اینحال توجه به علم و آموزش فرزندان، همواره برای پدر و مادرم در مرتبه اول اهميت قرار داشت. ما اگر خوب درس نمیخواندیم از برخی امکانات تفریحی محروم میشدیم.
پنج سال و نیم داشتم كه برادرم به کلاس اول رفت و من چون به او خیلی وابسته بودم بيشتر روزها پشت در مدرسه میرفتم و داخل آن را تماشا میکردم. از این رو خواهرم مرا در یک مدرسه ملی نامنويسي کرد. آقای احمری، از دوستان خانوادگی ما، که الان دکتر رادیولوژیست هستند، شهریه مرا برای ورود به مدرسه پرداخت کرد؛ مدرسه «راه سعادت» که شخصی روحانی به نام آقای حسنی آن را اداره میکرد و اینچنین من به مدرسه رفتم. اولین معلم من در دوران مدرسه خانم افشار بود که البته همان سال هم عوض شد. در مدرسه شاگرد بازیگوشی بودم و آرام و قرار نداشتم. شیطنتهای من باعث شد در همان ماه اول مدرسه دستم بشکند و چون نمیتوانستم تکالیفم را بنویسم خواهر و برادرهایم این کار را انجام میدادند. در نتیجه خط من هیچوقت خوب نشد ولی چون هوش خوبی داشتم، آن سال با نتیجه عالی قبول شدم.
سال سوم دبستان بودم. معلممان، آقاي هوشمند، برای تعطیلات عید همان سال تکلیفی به ما داد و آن تکلیف نوشتن از عدد یک تا هزار بود. من همان روز اول از یک تا نود و نه نوشتم. چون فکر میکردم بعد از نود و نه، هزار است تمام سیزده روز را تفریح کردم. روز چهارده فروردین که به مدرسه رفتم متوجه شدم که اشتباه کردهام. چون همه بچهها ده تا دوازده صفحه تكليف نوشته بودند ولی تکلیف من دو صفحه بیشتر نبود. متاسفانه فرصتی برای جبران نداشتم و آقای هوشمند حسابی مرا تنبیه کرد. این اتفاق باعث شد كه حتي تا سال دوم راهنمایی، وقتی برای حل مسئله پای تخته میرفتم، دستم بلرزد و ترس وجودم را فرا بگیرد.