زمان جاری : چهارشنبه 13 تیر 1403 - 12:10 قبل از ظهر
محمدرضا گلزار,سایت گلزاریا
تعداد بازدید 191
|
نویسنده |
پیام |
lida
ارسالها : 1588
عضویت: 1 /9 /1393
محل زندگی: تبريز
تشکرها : 1212
تشکر شده : 3573
|
یه داستان واقعی
بچه ها این یه داستان واقعی هستش یکی از خادمان امام رضا تعریف میکرد که: یه روز صبح طبق معمول همیشه برای عرض ادب و انجام وظیفه به صحن رفتم... دیدم یه نفر جلوی حرم وایساده و به امام رضا فحش میده و ناسزا میگه... خیلی عصبانی شدم...خواستم اونو بزنم اما ما خادمین بدون اجازه امام رضا هیچ کاری انجام نمیدیم... برا همین هیچی بهش نگفتم... و شب قبل خواب کمی دعا خواندم و از امام رضا خواستم شب امام رضا اومد به خوابم...گفتم آقا ما نون و نمک شما رو میخوریم. غیرتم قبول نمیکنه یکی بیاد به شما ناسزا بگه. آقا اجازه میدین بزنمش و به حسابش برسم؟؟؟ امام رضا گفت به تو هیچ ربطی نداره...اون داره به من فحش میده... تو حق دخالت نداری....من امام مردمم و ضامن همشونم... چه منو دوس داشته باشن چه نداشته باشن. صبح که بیدار شدم و رفتم صحن دیدم اون مرد بازم داره فحش و ناسزا میگه اما کاریش نداشتم...ولی خیلی از دستش عصبانی بودم خلاصه این ماجرا چند روز ادامه داشت تا اینکه یه روز عصر پنجشنبه داشتم از صحن بیرون میومدم که دیدم اون شخص همچنان داره به امام ناسزا میگه... یدفه دیدم اون شخص کبود شد و به زمین افتاد رفتم جلو دیدم به درک واصل شده... خیلی خوشحال شدم و از آقا خیلی تشکر کردم که اون شخص رو به سزای اعمالش رسونده.. اما شب آقا اومد به خوابم و گفت اون شخص رو من نکشتم. گفتم آقا پس چه بلایی سرش اومد؟؟؟ فرمود:عصر هر پنجشنبه پیامبر اکرم (ص) و مادرم زهرا و حضرت ابوالفضل (ع) دیروز هم مهمون من بودن... اون شخص طبق معمول داشت فحش میداد و من بی توجه بودم که رسید به فحش در این موقع حضرت ابوالفضل پا شد و یه سیلی به طرف زد و اون شخص مرد... حضرت ابوالفضل هنگامی که به اون سیلی میزد این جمله رو فرمود: جایی که من هستم هیچ بشری نمیتونه به مادرم توهین کنه... بچه ها یه صلوات بفرستید برای غیرت آقا ابوالفضل عباس>> من اینو از یه جایی شنیدم.راست و دروغش پای خودشون.
امضای کاربر : من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از تو یادی نکنم،میشکنم....
|
|
یکشنبه 23 آذر 1393 - 10:26 |
|
تشکر شده: |
|
|
elham
ارسالها : 1155
عضویت: 1 /9 /1393
محل زندگی: شیراز
سن: 27
تشکرها : 2082
تشکر شده : 1271
|
پاسخ : 1 RE یه داستان واقعی
سلام.یادمه چند سال پیش با مادرم قهر کردم. داشتم حیاط را جارو میزدم. از سر لجبازی طلاهایم را در اوردم و گذاشتم لبه باغچه. در هم نیمه باز بود. دیگر یادم رفت چه بلایی سر طلاهایم امد. بعدازظهر مادرم بهم گفت که طلاهایت کجاست ؟ من هم گفتم مگر انها برنداشتی؟ مادرم با تعجب گفت:مگر دست من است. من حسابی ترسیده بودم و بهش جریان را گفتم. کل بعدازظهر تا شب را گشتیم اما پیدایش نکردیم. همش گریه میکردم .مادرم حسابی عصبانی شده بود و دعوایم میکرد. قبل از خواب از خدا کمک خواستم. همان شب خواب امام زمان را دیدم بسیار نورانی بود. فقط گفت با من بیا من هم با ایشان رفتم به جایی رسیدیم دستم را دراز کردم و ایشان طلاهایم را به من دادند.و رفتند. صبح که از خواب بیدار شدم.به مادرم خوابم را تعریف کردم. اون هم با خوشحالی گفت حتما پیدا میشود. طبق معمول لباسهایم را پوشیدم تا با مادرم برویم نانوایی. در انجا خانم محسنی را دیدیم که بسیار مومن هستند. خوابم را تعبیر کرد. و از من سوالاتی شرسید من هم گفتم برگهای توی حیاط را ریختم در نایلکس و گذاشتم بیرون . خانم محسنی بهم گفت امام زمان من را برده است به انجا . سریع دوان دوان خودم را رساندم. خدا را شکر هنوز نایلکس انجا بود. ان را ریختم ودر لا به لای برگها طلاهایم را پیدا کردم. این حقیقتیه که برام افتاد. من هیچوقت این خاطره را از یاد نخواهم برد.
|
|
یکشنبه 23 آذر 1393 - 17:49 |
|
برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.
سایت گلزاریا برای محمدرضا گلزار تنها سایت گلزاریای واقعی ست
محمدرضا گلزار ,سایت رسمی گلزاریا برای محمدرضا گلزار منعکس کننده اخبار کامل فیلم ها و سریال محمدرضا گلزار که عکس ها و پشت صحنه ها بصورت دانلود و اخبار اکران فیلم های رضا گلزار را اطلاع رسانی می کند