از اونجایی که یکی از کتاب های مشهور کتاب توتویی هست که تا حال 3 جلد ازان به انتشاررسیده است
من اینجا به 2 تا از داستان های جالب این کتاب اشاره میکنم ![](http://www.mohamadrezagolzar-superstar.com/weblog/file/forum/smiles/39.gif)
![](http://www.mohamadrezagolzar-superstar.com/weblog/file/forum/smiles/39.gif)
![](http://www.mohamadrezagolzar-superstar.com/weblog/file/forum/smiles/39.gif)
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد ... در راه با یك ماشین تصادف كرد و آسیب دید. عابرانی كه رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان كردند. سپس به او گفتند: «باید ازت عكسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب ندیده»
پیرمرد غمگین شد ، گفت عجله دارد و نیازی به عكسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
پیرمرد گفت : همسرم در خانه سالمندان است . هر روز صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم . نمی خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم، او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت : وقتی كه نمی داند شما چه كسی هستید ، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت :
اما من كه می دانم او چه كسی است... ![](http://www.mohamadrezagolzar-superstar.com/weblog/file/forum/smiles/14.gif)
![](http://www.mohamadrezagolzar-superstar.com/weblog/file/forum/smiles/14.gif)
![](http://www.mohamadrezagolzar-superstar.com/weblog/file/forum/smiles/14.gif)
یك زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.
چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت ، كتابی خریداری كند. همراه كتاب ، یك بسته بیسكویت هم خرید.
او بر روی صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن كتاب كرد. در كنار او یك بسته بیسكویت بود و در كنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند. وقتی كه او نخستین بیسكویت را به دهان گذاشت ، متوجه شد كه مرد هم یك بیسكویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت . پیش خود فكر كرد: «بهتر است ناراحت نشوم، شاید اشتباه كرده باشد.» ولی این ماجرا تكرار شد. هر بار كه او یك بیسكویت برمی داشت، آن مرد هم همین كار را می كرد . این كار او را حسابی عصبانی كرده بود ولی نمی خواست واكنش نشان دهد . وقتی كه تنها یك بیسكویت باقی مانده بود ، پیش خود فكر كرد:«حالا ببینم این مرد بی ادب چه كار خواهد كرد؟ «مرد آخرین بیسكویت را نصف كرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پررویی می خواست! او حسابی عصبانی شده بود. در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام كرد كه زمان سوار شدن به هواپیماست . آن زن كتابش را بست ، چیزهایش را جمع و جور كرد و با نگاه تندی كه به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت .
وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست ، دستش را داخل ساكش كرد تا عینكش را داخل ساكش قرار دهد و ناگهان با كمال تعجب دید كه جعبه بیسکویتش آنجاست ، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد... یادش رفته بود كه بیسكویتی كه خریده بود را داخل ساكش گذاشته بود. آن مرد بیسكویتهایش را با او تقسیم كرده بود ، بدون آنكه عصبانی و برآشفته شده باشد...
نتیجه گیری این داستان خاص را می گذارم به عهده خودتون! ![](http://www.mohamadrezagolzar-superstar.com/weblog/file/forum/smiles/20.gif)
![](http://www.mohamadrezagolzar-superstar.com/weblog/file/forum/smiles/20.gif)
دوس دارید بازم داستان براتون بزارم اگه دوست داشتید تو نظرات همین پست بهم بگید رو تخم چشمام ![](http://www.mohamadrezagolzar-superstar.com/weblog/file/forum/smiles/11.gif)
![](http://www.mohamadrezagolzar-superstar.com/weblog/file/forum/smiles/11.gif)
![](http://www.mohamadrezagolzar-superstar.com/weblog/file/forum/smiles/11.gif)